اشک هایی که جاری می شوند؛
ناگفته هایی از خانواده های شهدا که باید شنید
پدر شهید: خداوند هر صد سال یک شخصیت را برجسته می کند تا اسلام را رونق دهد و این لطف خداست که شخصیتی چون امام خمینی (ره) را برای بیدار کردن ما برجسته کرد.
به گزارش پایگاه خبری شهرستان شاهین شهر و میمه “شاهین نا”، حاجی دلیگانی نماینده مردم شهرستان شاهین شهر و میمه و برخوار طبق رسم سه سال گذشته ی خود در ایام نوروز با خانواده ی شهدا دیدار کرد. وی امسال به دیدار خانواده معظم شاهد در دولت آباد، حاجی آباد، گرگاب، کلهرود، سه، بیدشک و مورچه خورت رفت.
در ادامه ناگفته هایی از خانواده های شهدا که در این دیدارها مطرح شد را می خوانیم. ناگفته هایی که انسان را متحیر می سازد …
پدر شهیدی که فقط یک بار آن هم برای تحویل گرفتن پیکر پاک شهیدش به بنیاد مراجعه کرده و دیگر کاری به بنیاد نداشته… . خانواده دیگری که هنوز ریالی از بنیاد شهید دریافت نکرده… . پدر شهیدی که تنها فرزند ذکورش را تقدیم انقلاب کرده و با اینکه کمرش کاملاً خمیده است روزها به بیابان می رود علف برای چند گوسفند خود می آورد و این راه امرار معاش اوست و هدیه نظام (حقوق) را نمی گیرد… . همسر شهیدی که در سختی ها دست توسل به سوی شهیدش دراز می کند و اذعان دارد که گره مشکلاتش باز می شود و … .
این ها تنها گوشه ای ازاین نا گفته هاست. امّا برای اینکه تلنگری به وجدان های آماده بیدار شدن باشد جملاتی از این خانواده ها را بازگو می کنم. باور کنید بعضی از این جملات را کسانی گفته اند که حتی سواد خواندن و نوشتن ندارند امّا برای مسئولین و برای ما همین جملات یک کلاس درس تمام عیار است تا ببینیم کجای کار هستیم و چقدر حرف و عمل مان در پیروی از خط شهدا همخوانی دارد.
پدر شهید: خداوند هر صد سال یک شخصیت را برجسته می کند تا اسلام را رونق دهد و این لطف خداست که شخصیتی چون امام خمینی (ره) را برای بیدار کردن ما برجسته کرد.
پدر شهید: کشاورزی محور استقلال ماست. چشم به اجانب نداشته باشید. من قبلاً خودم ۱۰۰ تن گندم تولید می کردم امروز که آب نداریم و دولت هم کمک نمی کند به کشاورزی، یک دانه گندم هم نداریم.
مادر شهید: پسرم به من گفت از دو فرزندی که به جبهه فرستاده ای، اگر دل کندن از هر دو برایت سخت است لااقل دعا کن به جای برادرم من شهید شوم.
پدر شهید: آقای حاجی! پسرم را فرستادم تا در مقابل اجنبی امنیت مردم را حفظ کند، امروز در خانه ام از دست سارقان امنیت ندارم.
پدر شهید: به خدا از این وضع بد حجابی خجالت می کشم از منزل بیرون بیایم، آیا شهدا این وضع را می خواستند؟
برادر شهید: وقتی همین برادرم شهید شده بود من در جبهه غرب تحت فرماندهی حاج عبدالله (رئیس دفترتان) و برادر دیگرم در جبهه جنوب بود. رادیو اعلام کرد آغاز عملیات کربلای ۴ را ولی متأسفانه آن عملیات ادامه نیافت. من همان زمان به مرخصی آمدم، نیمه های شب در خانه را زدم، پدرم در را باز نمی کرد و می گفت خودم از رادیو شنیدم عملیات شده و تو فرار کرده ای، هر چه قسم می خوردم من غرب بودم عملیات در جنوب بوده، باور نمی کرد و در را هم تا صبح باز نکرد!
پدر شهید: بعد از ائمه هیچ شخصیتی مثل امام خمینی (ره) نبود! روزی بود که در این کشور چهل مجتهد طراز اول را اعدام کردند امّا به لطف امام و انقلاب او امروز روحانیت سر بلندند.
پدر شهید: پسرم را وقتی مشایعت کردم تا سوار اتوبوس شود برای جبهه، برگشت به من گفت به من دل نبند من این بار بر نمی گردم.
مادر شهید: همین که به ما سر زدید دل مان خوش است. برای مردم برنامه ای داشته باشید تا دل خوش به این نظام باشند و به ما حرف نزنند!
پدر شهید: هر کس به این انقلاب شک کند از گله [قافله] عقب افتاده است!
پدر شهید: همزمان با شهادت پسرم در مشهد بودم، خواب دیدم بشقابی از خون آوردند و گفتند امضاء کن و من بلافاصله انگشت زدم.
همسر شهید: خیلی جالب است حضور شما مصادف با سالروز شهادت شهید است و این را اتفاقی نمی دانم.
پدر شهید: به من می گفت: «جوان در رختخواب بخوابد و دشمن کشورش را بگیرد؟»
پدر شهید: آقای حاجی! به خدا اگر می توانستم خودم هم می رفتم تا نزد خدا حساب و کتاب نداشته باشم.
عموی شهید: ما الحمدلله وضع مان خوب بود وقتی پدرش گفت بیا مقداری زمین به تو بدهم کشاورزی کنی، گفت «انشاءاله برمی گردم در حالی که ۲ متر جا برایم کافی است»
مادر شهید: دوست داشتم قرآن بخوانم سواد نداشتم الفبا را به من یاد داد و در ازایش اجازه جبهه گرفت.
مادر شهید: وقت رفتن صورت مرا بوسید و افتاد روی پای من و گفت اسلام چه چیزی می خواهد؟ «گفتم خون می خواهد» به من آفرین گفت و رفت.
پدر شهید: شهدا گذشت و ایثار داشتند برای همین، دل از دنیا کندند، امروز مسئولین گذشت شان کم شده است!
مادر شهید: پدرش عاشق کربلا و امام حسین (ع) بود از همین نکته استفاده کرد که من راه کربلا را باز می کنم تا تو به زیارت امام حسین(ع) بروی.
مادر شهید: دست فرزندم را گرفتم و به بسیج بردم تا او را به جبهه ببرند و پسرم سرافراز بود.
مادر شهید: در انظار عمومی گریه نکردم تا دل مادر رزمندگان نلرزد.
و این حکایت همچنان باقی است …