۰۸:۰۰ - دوشنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۴

به بهانه برپایی آئین نکوداشت «ستاره شرقی»

من «پرویز پرستویی» یک روستایی روستایی زاده‌ام/هنوز خودم را همان پسرک شرمگین می‌دانم

چرا باید خاطرات محو و جسته و گریخته پرویز سه چهار ساله در سه چهار سال اول کوچ به تهران، به زحمت و با فشار به ذهن خسته، به یاد بیاورم؟ کودکی هر جا که باشی، کودکی است. جزء ثابتش برای همه و همه جا «معصومیت» است و بعد، چیزهای دیگر. مال من هم معصومیت بود به اضافه محله‌ای عجیب و غریب و فقر و تلاش طاقت‌فرسا برای بقا.

به گزارش شاهین نا؛ عصر روز سه شنبه (هجدهم اسفند ماه) در مراسمی به پاس نکوداشت چهار دهه فعالیت مستمر و تاثیرگذار هنرمند نام‌آشنا و گرانقدر استاد «پرویز پرستویی» در خبرگزاری فارس برگزار می‌شود. این مراسم با نام «ستاره شرقی» و با حضور هنرمندان عرصه سینما و تلویزیون و نیز مسئولین فرهنگی برپا می‌گردد. به همین مناسبت نگاهی داریم به بخشی از زندگینامه خودنوشت این بازیگر صاحب سبک. متنی که در ادامه می‌خوانید منتخبی از کتاب «ستاره بی نقاب؛ من پرویز پرستویی» است که در آن این ستاره شرقی به بیان خاطرات و سرگذشت کودکی خویش با زبانی بی پیرایه و صریح پرداخته است:

*یک روستایی‌ام و این را فضیلت می‌دانم

نامم را که می‌دانید. پرویز پرستویی. یک روستایی روستایی‌زاده‌ام و این را حتی و حتماً‌ فضیلت دانسته‌ام و می‌دانم. اهل همدان‌ام. یکی از روستاهای شمال شرقی کبودرآهنگ به نام چارلی. چرا نامش را چالی گذاشته‌اند، درست نمی‌دانم. شاید نام خاص است؛ شاید تبدیل یافته با گویش محلی است؛ و شاید فقط تصادف. چیزی که می‌دانم این است که در این روستا، یک جور حفاظ از جنس چوب بر روی لبه دیوارها کار می‌گذارند که به آنها «چالی» می‌گویند. شاید همین نام به مرور زمان به چارلی و نام روستا تغییر پیدا کرد… به هر حال…

در سال 1334 در چالی و در خانواده‌ای کشاورز به دنیا آمدم. اولین فرزند یک خانواده تهی‌ دست کشاورز. چارلی، روستایی کوچک بود با حدود 350 خانواده جمعیت. (حالا هم کوچک است و با جمعیتی کمتر و تقریباً در حال محو شدن از روی نقشه!) پدرم هم روستایی بود و روستایی‌زاده. می‌شود گفت جد اندر جد، روستایی و کشاروز. پدرم کشت و زرع داشت و در عین حال، مالک و گرداننده تنها به قول آن روزها «بقالی» ده هم بود.

تا سه سالگی‌ام در روستا بودیم و بعد، خانواده، یعنی خانواده که چه عرض کنم، پدر، تصمیم به کوچ گرفت. کوچ از ده به شهر که در آن روزها، می‌شد خانه‌کاشی از جایی که در آن چشم به دنیا گشوده بودی به تهران. تهرانی که آن را معدن پول و ثروت و زندگی بهتر می‌دانستند. کشاورزی دیگر رونق نداشت. چرا؟ خدا می‌داند. بسیاری از روستاییان به اقتضای شرایط سختی که در آن گیر افتاده بودند، به شهر می‌رفتند. به این امید که درآمد بیشتری داشته باشند و بهتر گذران کنند آن روزها، زندگی روستایی می‌شد روز را به شب و شب را به روزی دیگر پیوند زدن در فقر و سختی و جدال برای معیشت و تنگی و عسرت. بعید می‌دانم که اینک نیز جز این باشد. مخصوصاً با آن چه که همین اخیر اخیر، در آخرین خود تبعیدی چند روزه و به حسرت ذهن‌آسایی در آن‌جا به چشم دیدم….

*تهران، آن‌جا و در افقی دوردست چشمک می‌زد

‌آن روزها، روستاییان گروه گروه به شهر می‌رفتند و در ذهن همه، این رفتن، به معنای ارتقای شرایط زندگی خود و خانواده‌هایشان بود. بعضی‌ها در فصول کارهای کشاورزی دل به روستا می‌سپردند. زمین‌‌ها را شخم می‌زدند، دانه می‌کاشتند و آبیاری می‌کردند و بعد، محصول را درو می‌کردند تا به سردی و خاموشی فصل کشت یعنی به زمستان برسند و آن‌گاه، روانه شهر می‌شدند تا با کاری موقت، پولی موقت در بیاورند. به هر حال، شکم اهل بیت، زمستان‌ها هم نان می‌خواست! و نان آوران به همین جهت به شهرها می‌رفتند تا درآمدی کسب کنند. در خانه ما هم ماجرا از همین نقطه آغاز شد. لکن در همین رفت و آمدهای فصلی، پدر تصمیم گرفت که تردد را به کوچ، و موقت را به دایم، پیوند بزند و به کلی از روستا بکند. تهران، آن‌جا و در افقی دوردست چشمک می‌زد و نوید زندگی بهتر، در آمد بیشتر، خیال آسوده‌تر و رفاه و… بالاخره، خوشبختی را می‌داد.

وضع معیشت ما در روستا، هر سال بدتر از پیش می‌‌شد. نه. من نمی‌فهمیدم. کوچکتر از آن بودم که درگیر چنین قضایایی باشم؛ اما بعدتر، دریافتم که وضع ما در چارلی، بدتر از آن بود که پدر نگران از دست رفتن چیزی باشد. در واقع چیزی برای از دست دادن وجود نداشت. یا لااقل ما از آن را نداشتیم. در هیاهوی صنعتی شدن اواخر دهه سی (1330) و رونق کارهای خدماتی و جادوی مهاجرت به شهرها که بخشی از تاوان توسعه ناپایدار آن سال‌ها بود، کوچ، یک اتفاق همگانی بود که بعد، به انفجار جمعیت در شهرها و پایان عصری از زندگی روستایی و بالطبع، کشاورزی انجامید.

کشاورزی پدرم هر روز بیش از پیش از رونق می‌افتاد. بقالی ده هم پولی برنمی‌گرداند. کسی بابت خرید از مغازه پول نمی‌داد. در واقع پولی وجود نداشت که کسی بتواند بابت هر نوع خرید یا بهره بردن از کارهای خدماتی بپردازد. حمام که می‌رفتند، به جای پول حمام و آب و هر خدمت دیگری که گرفته بودند، نان یا گندم یا محصولات کشاورزی می‌دادند. بقالی هم می‌خواست با همین رویه پیش برود که نمی‌شد و نشد. خریدکنندگان از بقالی به جای پول، گندم یا مرغ و تخم‌مرغ و یا وعده سرخرمن می‌دادند. البته این گندم و مرغ و تخم‌مرغ، بخشی از خوراک ما را تشکیل می‌دادند، اما آن طوری که نمی‌شد جلو رفت. یعنی این روش و سیاق زندگی روستایی، در آن سال‌ها و حتی در آن محیط بسته کوچک، جواب بسیاری از نیازهای دیگر را نمی‌داد. لذا پدر تصمیم بزرگ را گرفت. او مصمم بود. خانواده هم تبعیت کرد. ده را رها کردیم و به شهر، به تهران، آمدیم. آمدیم؛ اما پدرم نه تخصصی داشت و نه حرفه‌ای خاص را می‌دانست. پس ناچار شد که به سراغ کاری برود که بیشتر همشهری‌هایش، مخصوصاً آنهایی که کوچ کرده بودند، به آن اشتغال داشتند بلورفروشی.

*بهروز پرستویی در فتح خرمشهر شهید شد

اکثر همدانی‌ها بلور فروش هستند. نهایت تجربه و تخصص‌شان همین است یا بود. اما در مورد پدرم، با سرمایه اندکی که داشت، یعنی چیزی در حدود صفر، تنها راه باقی مانده، دوره‌گردی بود و او تا بیست و پنج سال بعد از کوچ، این کار را کرد… که می‌شد تا زمانی که می‌کشید و می‌توانست کار کند. خلاصه کارش این بود که به سراغ چند مشتری عمده که اغلب‌شان در کرج بودند، می‌رفت و از آنها سفارش می‌گرفت و بعد آن اجناس را تهیه می‌کرد و برای‌شان می‌برد و درصدی می گرفت و زندگی مثلاً می‌چرخید. چه چرخیدنی!…

وضع‌مان تعریفی نداشت. در یکی از جنوبی‌ترین نقاط تهران، دروازه‌غاز معروف، در یکی از اتاق‌های کوچک که «خانه قمرخانم»ی مستأجر شدیم و راضی بودیم که زندگی می‌کردیم. مثلاً! پیش از آن که به مدرسه بروم، روانه مکتب شدم. در تهران، در یکی از همان محله‌های جنوب شهر، در گود عرب‌ها، «میرزا مسلم»ی بود که مغازه‌ای کوچک را اجاره کرده بود. یک تغار ماست چکیده داشت و نان روغنی هم می‌فروخت. بساط چوب و فلکش هم که همیشه به راه بود. او به بچه‌های محل درس قرآن می‌داد. من هم مثل خیلی دیگر از بچه‌های کوچک محله‌مان به آنجا می‌رفتم و درس قرآن می‌گرفتم.

یک قانونی که میرزا مسلم داشت، این بود که در فاصله استراحت بین درس، نمی‌توانستیم بیرون برویم و از جایی چیزی بخریم و بخوریم. هر چه می‌خواستیم، که عموماً تنقلی ارزان بود، باید از خود او می‌خریدیم وگرنه بساط چوب و فلک پهن می‌شد. با این مقوله هیچ مشکلی نداشت و راحت می‌زد. مدرسه را که شروع کردم، درس قرآن و مکتب تعطیل شد؛ اما مدرسه‌ای که می‌رفتم، مدرسه‌ای اسلامی بود در کوچک گمرک. بین مولوی و شوش. پیاده می‌رفتم و برمی‌گشتم. چو.ن مکتب رفته بودم و قرآن می‌دانستم و نماز می‌خواندم، پیش‌نماز شدم و همه بچه‌ها پشت سرم نماز می‌خواندند. عالمی داشتم برای خودم. از آن طرف چون مرا فرد امینی می‌دانستند، فروشگاه مدرسه را هم به من سپردند.

از روستا که آمدیم، دو برادر بودیم. یک خانواده سنتی. اصولاً خانواده‌‌ای که در روستا پا گرفته، با سنت‌های مذهبی نفس می‌کشد و بزرگ می‌شود. ما هم به‌رغم زبان ترکی که زبان‌مان بود، روحیه‌ای ایرانی داشتیم. یک دایی داشتم که معلم مدرسه ده بود و تحت تأثیر او، نام‌های ما دو برادر و خواهرم، ایرانی شد. من شدم «پرویز» و برادر کوچکترم «بهروز» نام گرفت. برادری که بعداً در تهران به دنیا آمد، شد «سیروس» و خواهرمان هم که «ایران» بود. بهروز که سه سال از من کوچکتر بود، در سال 1360 سرباز شد و در سال 1361 در زمان فتح خرمشهر، در جبهه جنوب شهید شد.

*هنوز خودم را همان پسرک شرمگین محجوب معصوم می‌دانم

«ایران» در تهران به دنیا آمد و بعد هم «سیروس» متولد شد که هنوز یه‌تغار خانواده است. اما در سال کوچ که من سه – چهار ساله بودم، دو برادر بودیم و پدری زحمتکش و بی‌پناه و دل به تقدیر سپرده و مادری زجر کشیده… و یک اتاق، در خانه‌ای پرجمعیت و پرمسئله در محله‌ای شلوغ و پرحاشیه و یک زندگی نه چندان شبیه به زندگی….

چرا باید خاطرات محو و جسته و گریخته پرویز سه چهار ساله در سه چهار سال اول کوچ به تهران، به زحمت و با فشار به ذهن خسته، به یاد بیاورم؟ کودکی هر جا که باشی، کودکی است. جزء ثابتش برای همه و همه جا «معصومیت» است و بعد، چیزهای دیگر. مال من هم معصومیت بود به اضافه محله‌ای عجیب و غریب و فقر و تلاش طاقت‌فرسا برای بقا و دور ماندن از همه آن‌ بلایایی که بیرون، در آن گودها و زاغه‌های جنوب تهران در کمین آن معصومیت ناب روستایی بودند. اما من، «ما»، جان به در بردیم و بزرگ شدیم سعی کردیم آن پاکی و خلوص را همچون یک گوهر دردانه و عزیز حفظ کنیم. گفتم که سعی کردیم…

نه… چرا از گفتنش خالت بکشم؟ هنوز خودم را همان پسرک شرمگین محجوب معصوم می‌دانم که در پست و بلند زندگی و کشاکش روزها و سال‌ها، بسیار آموخت و خاکستر زمان و تجربه بر سرش نشست و پیر شد… بی‌ آنکه بزرگ شود و رشد کند….

زندگی این‌طوری است. وقتی شروع به زنده کردن خاطرات روزهای رفته می‌کنی، لحظات جرقه‌وار در ذهنت می‌درخشند. هرچه می‌خواهی از یک نقطه شروع کنی و پیش بروی، نمی‌شود. این پرویز، لبریز است از پرویزی‌ که آن روزها را زندگی کرده است و لبریز از پرویزی که می‌خواهد درست بر روی کاغذ بیاید و به همین جهت عقب و عقب‌تر می‌رود. تا به نقطه‌ای برسد که جواب سؤال اصلی این نگارش را بدهد. چه چیزی تو را به بازیگری کشاند؟ چه چیزی تو را به بازیگری کشاند؟…

 

فارس

دیدگاهتان را بنویسید

توجه: از انتشار نظرات توهین آمیز معذوریم.