۲۰:۱۵ - چهارشنبه ۰۴ شهریور ۱۳۹۴

دلتنگی هایی برای عطر ضریح؛

بوسه بر پیشانی مشبک های ضریح

دوست دارم زیر پنجره فولاد، دلم را به خدا گره بزنم و از دست خودم رها شوم که بی اندازه خسته ام از این بار طاقت فرسای دویدن ها و نرسیدن های بیهوده و تکراری.

به گزارش پایگاه خبری شاهین نا، دوباره دلم گرفته، پنجره را باز می کنم رو به خدا، رو به اسم قشنگ رضا …

روی سجاده ام قبل از نماز مغرب می نشینم و تسبیح فیروزه ای را میان انگشتانم می چرخانم. چشمان خیالم را از حرم طلایی تو پر می کنم و مژگانم را پاسبان تصویر حرمت می سازم. بعضی ها می گویند: “باید بطلبی تا بیایم.”آیا همه ی آنهایی که امشب توی حرم به گرد شمع وجودت جمع شده اند را خودت طلبیده ای و یک به یک صدازده ای ؟اگر این طور است قطعا می دانم که من لایق دعوت تو نیستم .پس مرا بدون اسم صدا بزن! تا بدون اسم بیایم و کبوتران سبز و سپید را با حسرت به تماشا بنشینم. کنار سقاخانه یک کاسه آب بنوشم و عطش دلبستگی های دروغین را  برای همیشه خاموش سازم.

دوست دارم زیر پنجره فولاد، دلم را به خدا گره بزنم و از دست خودم رها شوم که بی اندازه خسته ام از این بار طاقت فرسای دویدن ها و نرسیدن های بیهوده و تکراری، مثل مرضی لاعلاج می ماند که دور تا دور وجودم را چنگ انداخته و حرص اندوختن مالی که سختی و زحمت روز حسابش  برای من می ماند و آسودگی و لذتش برای وارثی، که شاید اصلا دلش نخواهد ساعتی از عصر پنج شنبه اش را با من کنار مزار سرد و خاموشم تقسیم نماید یادگار می گذارم.

حالا از تو اجازه می گیرم، با پای برهنه نمی آیم، با پای دلم آمده ام. از غربت خودم می گویم نزد تو که از همه در دنیا به غریب بودن مشهورتری. حالا می خواهم بگویم، حرف بزنم، گلایه کنم. از این، از آن. نمیدانم از کجا باید بگویم از اشکی که بی اختیار روی گونه ام می لغزد.

صدای نقاره ها توی گوشم می پیچد، تنم می لرزد یک نفر شبیه یک آشنا، ایستاده روبروی حرم اذن دخول می خواهد. به او نزدیک می شوم، صدای نفس های داغ و بریده بریده اش را می شنوم او عجله می کند، سرش را برمی گرداند و به من اشاره می کند، صورتش پیدا نیست. ولی مطمئنم او را قبلا جایی دیده ام، باید به یاد بیاورم تا بتوانم صدایش بزنم. چقدر تند قدم از قدم بر می دارد، انگار کاسه صبرش لبریز شده، دنبالش می روم. از تعجب دهانم باز می ماند و پاهایم ناتوان از رفتن می شود. آنچه می بینم باور نمی کنم. دست یک نفر را می گیرد و می برد، او را هم انگار می شناسم. التماس می کنم  لحظه ای صبر کند، اما او از شلوغی جمعیت عبور می کند و دور می شود.

حالا به اندازه یک تکه پر که توی دست خادم حرم جا گرفته، سبک شده ام. او پیشانی آن آشنا را به ضریح می چسباند، می داند خیلی ها منتظر امشب بوده اند راه را باز می کند، خودش کنار می رود و توی ازدحام جمعیت گم می شود.

صدای اذان مرا به سجاده ام نزدیک می کند. به صورت خیس از گریه ام دست می کشم، جای مشبک های معطر ضریح!خدای من چه خط های درشت و روشنی روی پیشانی ام انداخته است. دوباره پنجره را باز می کنم رو به خدا، رو به اسم قشنگ رضا…  فریبا اسدی/

دیدگاهتان را بنویسید

توجه: از انتشار نظرات توهین آمیز معذوریم.