ازخاطرات دوران اسارت فرماندار شهرستان؛
وقتی ستارهها چشمک زدند
با این حال در ته دل به این امیدوار بودیم که فردا به لطف خدا آزاد می شویم و ارزش تحمل سختی این شب را دارد. آن شب نیز به یکی از شبهای سخت اسارت ما تبدیل شد.
به گزارش پایگاه خبری شهرستان شاهین شهر و میمه “شاهین نا“،«اگر روزي اسراء برگشتند و من نبودم، سلام مرا به آنها برسانيد و بگوييد خميني در فکرتان بود» امام خميني(ره)
روز 26 مرداد 1369 ، ميهن اسلامي شاهد حضور عزيزاني بود که پس از سالها اسارت در زندانهاي مخوف رژيم بعثي صدام، قدم به خاک پاک ميهن اسلامي خود ميگذاشتند. اين روز يکي از خاطرهانگيزترين روزهاي تاريخ انقلاب اسلامي است که شاهد حضور و آزادي مرداني بود که در راه عهد و پيماني که با خدا بسته بودند، مجاهدت و استقامت ورزيدند و آنها توانستند در سالهاي زجر و شکنجه، با وجود درد و بيماري جسمي، روح و روان خود را حفظ کنند و تقوا و مردانگي خود را مضاعف نمايند تا در بازگشت به ايران اسلامي در صحنههاي مختلف اجتماعي، سرمشق و نمونهاي براي صلابت و استقامت مردان و زنان ايران اسلامي باشند.
وقتی ستارهها چشمک زدند
بلاخره روز تاثیر گذار بیست و ششم فرا رسید و نگهبانان عراقی از پشت پنجره خبر تبادل اسرا را اعلام کردند.
حالا این رویای دست نیافتنی به یک آرزوی برآورده شده تبدیل می شد.بچه ها با شنیدن این خبر به هیجان آمدند. عده ای در همان حالتی که بودند به شکر گزاری پرداختند. دیگر همه باور کرده بودند که آزادی و تبادل اسرا به یک موضوع جدی تبدیل شده است.
خبرهای رسیده حکایت از آن داشت که روزانه یک هزار نفر از هر طرف مبادله می شوند. از آغاز تبادل اسرا یک هفته سپری شد. هفتهای که همه چشم به راه بودیم که نوبت ما برسد.
بلاخره صبح روز دوم شهریور مسئولین اردوگاه به همراه دو افسر جدید عراقی وارد اردوگاه شدند. بلافاصله اسرا را در محوطه جمع و یک آمارگیری دقیق 5-6 ساعته انجام دادند. اسرا در این آمار گیری مشخصات دقیقی از خود ارائه کردند.
پس از پایان آمارگیری کامیونی در محوطه حاصر شد و از داخل آن به هرکس یک دست لباس نظامی نو که آن P.W نداشت و یک جفت جوراب و یک جفت کفش تحویل دادند. انعطاف عراقیها در این مرحله آن قدر زیاد بود که هرکدام از اسرا درخواست می کردند، بلافاصله کفش او را عوض و کفشی با شماره درخواستی اسیر می دادند. کاربه مرحلهای رسید که حتی آنهایی که امیدی به آزادی نداشتند، این حرکت را باور کردند و بر خودشان قبولاندند که تبادل اسرا انجام می شود. پس از تعویض لباسها اسرا حالت دوگانهای پیدا کردند. از یک طرف خوشحال بودند که بلاخره از این جهنم خلاص می شوند، از طرف دیگر ناراحت بودند که دوستی و همدم چند سالهی خود را از دست می دهند.
در هرصورت شروع به گرفتن آدرس و شماره از هم کردند. آنجا هر کس چند برگ کاغذ سیمان و گوشه روزنامه داشت و میتوانست آدرس و شمارهی تلفنها را یادداشت کند. و من فراموش کرده بودم زمانی که اسیر شدم. در شهر ما هنوز تلفن برای همهی خانهها وجود نداشت و شهرما با یک مرکز تلفن فقط یک خط تلفن داشت. ناچار به دادن آدرس منزل بسنده کردم.
گروه مخفی در این مرحله هم برنامه ریزی داشت. حاج عبدالله کریمی از من و چند نفر از اسرایی که مداحی می کردیم، درخواست کرد که شروع به تمرین سرود بکنیم. موضوع پیشنهادی آقای کریمی در رابطه با آزادی و امام راحل بود.
هنوز ما سرود خود را آماده نکرده بودیم که یکی از اسرا که تاکنون لب به آواز باز نکرده بود، شروع به خواندن نمود.
بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران
بچهها با شنیدن این شعردور او جمع شده و بقیهی شعر را با او زمزمه کردند.
هر کاو شراب فرقت روزی چشیده باشد داند که سخت باشد قطع امیدواران
با ساربان بگوئید احوال آب چشمم تا بر شتر نبندد محمل به روز باران
سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل بیرون نمیتوان کرد الا به روزگاران
پس از این سرود باز هم غنچهی ابتکار تعدادی از اسرا گل کرد. آنها با درآوردن جیب لباسها توانستند آرم جمهوری اسلامی را بر پشت جیبهای لباسها بکشند و مجددا جیب را به روی آن بدوزند تا موقع تبادل، جیب کنده شود. این کار مورد پسند همه واقع شد و همه این تدبیر را به کار گرفتند. تدبیر گروه شورای مخفی بر این بود که اسرا در موقع ورود به ایران آرم جمهوری اسلامی ایران را در دست گرفته و با دادن شعار اعلام حضور نمایند.
از روز تحویل لباس 4 روز می گذشت و هنوز خبری از تبادل اسرای اردوگاه ما نبود. هر لحظه که می گذشت همراه با تشویش و گاهی دودلی بود.
بلاخره انتظار به پایان رسید و در تاریخ 6 شهریور69 اسامی 250 نفر از اردوگاه ما قرائت شد. ساعت 8 شب این افراد با صلوات بقیه از اردوگاه خارج و به سمت اتوبوسها حرکت کردند. اسم من هم در لیست 250 نفری قرار داشت، التهاب و دلهرهای وجودم را گرفته بود. این التهاب زمانی بیشتر شد که یکی از زندانبانها(فرحان) با کینه و نفرت یکی از اسرا را مورد آزار و اذیت قرار داد.
پس از آن این نامردبه طرف من حمله کرد و شروع به تفتیش جیبهای من نمود و از جیب من دفترچه آدرسها را درآورد و سیلی محکمی به گوش من زد. سیلی این نامرد آن چنان محکم بود که جهت سوار شدن شدن اتوبوس را گم کردم. صورتم به شدت داغ شده بودو گوشم صدا می داد. حسن محمدی متوجه من شد.دست مرا گرفت و به طرف اتوبوس هدایت کرد.
اتوبوسها ما را به اردوگاه 11 تکریت منتقل کردند.در آنجا مثل روز اول تعدادی با کابل وباتون ایستاده و از برخی بچهها پذیرایی کرده و همه را به داخل آسایشگاهی هدایت کردند که حتی زیرانداز نداشت.
با دیدن این صحنه نگرانی جدیدی به جان اسرا افتاد. برخورد اولیهی عراقیها اصلا نشانهای از آزادی نداشت و حالا هم که داخل سلولی هستیم که حتی زیرانداز ندارد. مسلما این حرکت هیچ ارتباطی با ازادی ندارد.
با این حال در ته دل به این امیدوار بودیم که فردا به لطف خدا آزاد می شویم و ارزش تحمل سختی این شب را دارد. آن شب نیز به یکی از شبهای سخت اسارت ما تبدیل شد. اکثر بچهها دورهم جمع شده و با هم صحبت کردند. تعدادی هم نماز نافله شب خواندند. با آغاز صبح همگی نماز صبح را به جماعت اقامه کردیم.
ساعتی بعد از روشن شدن هوا دو ماشین سواری به آرم صلیب سرخ جهانی وارد محوطه شدند. دو نفر از سرنشینان آن سواری، خانمهای بیحجاب بودند.آنها قبل از نزدیک شدن به جمع ما از کیف خود روسری در آورده و آن را به سر کردند. حرکت این خانمها مرا به یاد بسیجی انداخت که حاضر نشد با زن بیحجاب مصاحبه کند. لابد این خانمها تجربه آن بسیجی را به خاطر داشتند.
دقایقی بعد یک میز و چند صندلی آوردند. آنها پشت میز مستقر شدند. قبل از هر کاری یکی از خانمها شروع به سخنرانی به زبان انگلیسی نمود و یکی از ایرانیها آن را به فارسی ترجمه کرد.
آن خانم با نشان دادن فرمی اعلام نمود که هر کس تمایل به بازگشت به کشور خود را ندارد می تواند تقاضای پناهندگی به کشور دلخواه خودش را بنماید.
پس از آن فرمها را به اسرا تحویل دادند که روی فرم یک شماره اسارت قید شده بود. معلوم بود که ما در آن لحظه ثبت نام می شویم. مسئله تعجب اور برای ما دیدن تعدادی غیر نظامی از جمله چند خانم پس از چند سال اسارت در مقابل خود بود.
بچه های اردوگاه ما خیلی زود به تکاپو افتادند. اطلاعات به دست آمده حاکی از آن بود که تعداد 750 نفر از اردوگاه 11 به جا مانده بودند و لذا 250 نفر از اردوگاه ما را به آن اضافه کرده بودند تا آمار یک هزار نفری تکمیل شود.
بچه ها تلاش می کردند با اسرای اردوگاه 11 ارتباط برقرار کنند. ولی ظاهرا آنها تمایلی به این کار نشان نمی دادند. حتی وحشت آنها کاملا معلوم بود. احساس کردم که دلیل خاصی در این کار است. به همین خاطر خود را به یکی از اسرای آن اردوگاه رسانده و گفتم:
– چی شده؟ چرا این قدر نگرانید؟
– آن اسیر در حالی که مراقب اطراف بود، آهسته به من گفت:
– چندروز پیش دو سه نفر از اسرا فرار کردند. عراقیها یکی از آنها را به شهادت رساندند. از آن لحظه تا حالا مرتب ما را زیر شلاق و کابل قرار دادهاند. من در آن فرصت جویای حال دو نفر از دوستان کربلای 4 به نامهای ولی ا… نعمتی و اصغر کریمیان شدم.که ایشان اظهار بیاطلاعی کرد.
با شنیدن این خبر دلیل این همه احتیاط اسرای اردوگاه 11 را دریافتم و آن را به اسرای دور و بری خود منتقل کردم.
دقایقی بعد که حدود ساعت 8 صبح میشد، به ما صبحانه دادند. کیفیت این صبحانه به مراتب بهتر از صبحانههایی بود که در طول اسارت خورده بودیم. پس از صرف صبحانه مجددا ما را سوار اتوبوسها کره و در رکاب اتوبوس به هر نفر یک جلد قرآن اهدایی صدام دادند. اتوبوسها در پوشش ماشینهای زیادی که حالت اسکورت داشتند، به حرکت در آمدند. در اینجا هم یک اتفاق غرورآمیز حادث شد و آن این که هیچ کدام از اسرا برگهی پناهندگی هیچ کشوری را نپذیرفتند. حتی جاسوسان، همه به سمت ایران حرکت کردیم.
اتوبوسها مثل زنجیر پشت سر هم قرار داشتند. آنچه میگفتند این بود که باید از تکریت، سامرا و بغداد بگذریم و پس از طی مسافت چند ساعت دیگر به مرز خسروی برسیم.
با توجه به اینکه شب گذشته اصلا نخوابیده بودم، لحظهای به صندلی تکیه دادم. برای لحظهایبه طرف شیشهی اتوبوس برگشتم. چهرهی خود را در شیشهی اتوبوس دیدم. کمی به خودم دقیقتر شدم. این من بودم علیرضا بصیری ولی نه در اتوبوس بلکه در داخل شهر فاو قرار داشتم و خاطرات آن ایام در ذهنم تداعی شد.
با صدای صلوات بچهها بیدار شدم ضریح امام هادی(ع) و امام حسن عسگری(ع) را دیده بودند من هم صلوات فرستادم. یادم آمد که داخل اتوبوس برای تبادل اسرا به سمت مرز خسروی در حرکت هستیم. با آنکه به سمت آزادی میرویم ولی هنوز در اسارت هستیم. در طول مسیر نه قطره آبی به ما دادند و نه توقفی برای دستشویی، وقتی هم که فرصت برای اقامه نماز ظهر و عصر را درخواست کردیم با پرخاشگری چند مشت و لگد به اسرای دم دستشان زدند.
به مرز خسروی که رسیدیم ساعت 4 بعدازظهر بود، در پشت مرز خاک ایران دیده میشد بیش از 2 ساعت بلاتکلیف در داخل اتوبوس ماندیم. ساعت 6 عصر دو نفر سپاهی با لباس رسمی و محاسن وارد اتوبوس ما شدند. خیلی وقت بود که هیچ مردی با محاسن ندیده بودیم. آنها پس از سلام و علیک شروع به شمارش ما کردند. دقایقی بعد اتوبوس 50متر جلوتر رفت و در کنار اتوبوسی ایستاد. از ما خواستند که از اتوبوس عراقی پیاده و سوار اتبوس ایرانی شویم. در مسیر چند متری دو اتوبوس، چند نفر از افسران ارتش و سپاه کوچهای باز کرده و به ما احترام نظامی گذاشتند. عکاسان نیز مشغول عکس گرفتن بودند. هرکس از اتوبوس عراقی پیاده میشد جیب خود را که مزین بود به آرم جمهوری اسلامی ایران بود در آورده و با شعار مرگ بر صدام به طرف اتوبوس ایرانی میرفت. قبل از سوار شدن وقتی که مطمئن میشدیم که وارد خاک ایران شدهایم بیاختیار صورت خود را به خاک گذاشته وشکر خدای را به جا میآوردیم.
برگرفته از کتاب: تاب خاطرات دوران اسارت (علیرضا بصیری فرماندار شاهین شهر و میمه)