برشهایی از کتاب «ذوالفقار»؛
پنج روایت شنیدهنشده از زبان شهید سردار سلیمانی
جنگ ما افتخارش این است كه رتبهای نبود. این درجهها نبود. كلمه رایج سردار و سرهنگ نبود. كلمه رایج كلمه برادر بود.
به گزارش شاهین پرس؛ كلام و سخن هركسی، دریچهای است برای شناخت شخصیت او. شاید بهترین راه برای خوبتر شناختن عمق روح سردار سلیمانی، ورق زدن صفحات سخنان او و برگهای خاطراتی است كه اینجا و آنجا تعریف شده است.
به همین دلیل دقایقی را پای صحبت سردار مینشینیم تا كمی بیشتر با آنچه در قلب این مرد آسمانی میگذشت، آشنا شویم.
* شهادت با لب تشنه كنار آب
«شاید این حرف را از من بیسواد كمتر قبول كنند، اما من معتقد هستم با توجه به آن چیزی كه دیدم و صحنههایی كه دیدم معتقدم امام زمان كه ظهور بكنند حكومتی كه ایجاد میكنند قله آن حكومت، آن دورهای بود كه در دفاع مقدس ما در بخشها و حالاتش اتفاق افتاد.
برادری داشتیم به نام علی ماهانی. خیلی آدم مقدسی بود. خیلی مقدس بود. او زخم بدنش را كه دستش مجروح بود و پایش هم شبیه دستش بود همیشه به نوعی مخفی میكرد كه تظاهر به این زخم نكرده باشد. این زخم را طوری نمایان نكند كه نمایش داده بشود. این خیلی حرف است. خیلی خودسازی بزرگی میخواهد. اینها حرفهای عادی نیست.
آن وقت این علی ماهانی در عملیات والفجر ۳ در میدان مین ماند. میدان مین والفجر ۳ خیلی میدان بزرگی بود. شاید جزو پرتراكم ترین میدانها و موانع جنگ، همین منطقه والفجر ۳ و كربلای یك بود. حتی در بعضی ابعاد از شلمچه هم بیشتر بود.
خب علی ماهانی را میشناختند. شناخته شده بود. آمدند به مجروحان توی معبر آب بدهند. با آن تانكر آبی كه همراهشان بود. اول به سمت علی ماهانی رفتند به او آب بدهند. نخورد. گفت به فلانی بدهید. دادند. باز آمدند، گفت به فلانی بدهید. به مجروحان همه دادند. آب بود، ولی وقتی برگشتند او تشنه به شهادت رسیده بود.»
* خنده عشق در میدان بلا
در بحبوحه عملیات والفجر ۸ شنیدم پسر مهدی زندی، مسؤول ادوات لشكر ما روز قبل تصادف كرده و كشته شده است. این بچه را نگه داشتهاند تا پدر بیاید، هم برای رانندهای كه او را زده تعیین تكلیف كند، هم بچه را دفن كنند. من فكر كردم چطور آن برادرمان را قانع كنم بدون اینكه متوجه بشود، برگردد. خبر مصیبت فرزند بود.
او آمد پیش من. دیدم خیلی خندان است. خیلی شاداب است. جنگ خیلی مشكلات داشت. تنگنا داشت. سختیها داشت. من دیدم او خیلی سرحال است. حیفم آمد نگرانش كنم. فكر كردم چطور او را قانع كنم؟ گفتم: آقا مهدی! گفت: بله. گفتم: آقا مهدی جنگ طولانی است. پاتك دشمن متوالی است. تو بیا برو عقب. برو منزلتان. جانشینات باشد. تو برگرد تا او برود مرخصی.
یك نگاه به من كرد. خندید و گفت: میدانی چه میگویی؟! گفتم: بله. گفت: تو به من میگویی وسط پاتك دشمن بروم مرخصی؟ من میدانم تو برای چه این را به من میگویی. بهخاطر بچه ام میگویی؟! او یك امانت بود. خدا به من داده بود. من پیغام دادم بچه را دفن كنید. راننده را هم آزاد كنید. »
* زیباییهای جنگ ما را به اینجا رساند
«همین شهید مهدی زندی، داستانی دارد كه هروقت یادم میآید، از خودم شرمنده میشوم. بعد از والفجر ۸ در روز پاسدار، یك كسی پیشنهاد داد گفت بیاییم یك پاسدار نمونه معرفی كنیم. ما از این كارها نمیكردیم.
من خامی كردم، پذیرفتم. آن وقت یك حسینیه كوچكی داشتیم. پاسدارها همه جمع شدند. چند نفر را در ذهن خودم مطرح كردم كه دوتایشان شهید شدهاند و یكی شان زنده است. ولی به آنها چیزی نگفتیم. چیزی مثل سكو درست كردند. آمدم بالای سن. آنجا در بحث پاسدار نمونه شروع كردم صحبت كردن. همه نگاه كردند ببینند پاسدار نمونه كیست. شهید زندی هم آن آخر جمعیت نشسته بود. یك چفیه سفید دور سرش بسته بود و دستش زیر چانهاش بود. حرفهای من را گوش میداد. این چهره در ذهن من به یادگار مانده است. انگار همین الان این صحنه را میبینم.
معرفی پاسدار نمونه در جنگ كار خیلی خطایی بود. من خطای بزرگی كردم. وقتی رسیدم به اسم او، تا گفتم زندی، احساس كردم انگار زمین باز شد و او با تمام وجود در زمین فرو رفت. مثل ابر اشك میریخت. آنقدر گریست كه زیر بازوهایش را گرفتند آوردند به سمت من. وقتی این سكه را از دست من گرفت با چشم پر از اشك توی چشم من نگاه كرد گفت: «تو به من ظلم كردی!»
جنگ ما افتخارش این است كه رتبهای نبود. این درجهها نبود. كلمه رایج سردار و سرهنگ نبود. كلمه رایج كلمه برادر بود. كسی فكر نمیكرد و باور نمیكرد حقوق فرمانده سپاه ۲۵۰۰ تومان است. حقوق رزمنده عادی هم ۲۵۰۰ تومان است. این جنگ ما بود. این زیباییهای جنگ، ما را به اینجا رساند.»
* از حرف رهبری شوكه شدم!
«ما یكی از اشرار بزرگ سیستان و بلوچستان را كه سالها به دنبال او بودیم و هم در مساله قاچاق مواد مخدر خیلی فعالیت میكرد و هم تعداد زیادی از بچههای ما را شهید كرده بود با روشهای پیچیده اطلاعاتی برای مذاكره دعوت كردیم به منطقه خاصی و پس از ورود آنها به آنجا او را دستگیر كردیم و به زندان انداختیم.
خیلی خوشحال بودیم. در جلسهای كه خدمت رهبر معظم انقلاب رسیده بودیم من این مساله را مطرح و شرح ماوقع را به ایشان گفتم و منتظر عكس العمل مثبت و خوشحالی ایشان بودم.
رهبری بلافاصله فرمودند: همین الان زنگ بزن آزادش كنند! من بدون چون و چرا زنگ زدم، اما بلافاصله با تعجب زیاد پرسیدم آقا چرا؟ من اصلاً متوجه نمیشوم چرا باید این كار را میكردم؟ چرا دستور دادید آزادش كنیم؟
رهبری گفتند: مگر نمیگویی دعوتش كردیم؟ بعد از این جمله خشكم زد. البته ایشان فرمودند: حتماً دستگیرش كنید. ما هم در یك عملیات سخت دیگر دستگیرش كردیم. مرام شیعه این است كه كسی را كه دعوت میكنی و مهمان توست حتی اگر قاتل پدرت باشد، حق نداری آزار بدهی.»
* چرا وارد سوریه و عراق شدیم؟
«پدیده تكفیر و داعش در تاریخ جهان یك پدیده كم نظیری از نوع جنایت بود. جنایتهای عجیبی كه من فكر نمیكنم هیچ یك از تلویزیونها و رسانههای دنیا بتوانند آن را منتشر بكنند. هیچ قلبی تحمل دیدن آن را ندارد. بیش از ۲۰۰۰ نفر زن جوان ایزدی را دست به دست بین خودشان به فروش رساندند، از دخترهای نوجوان تا زنهای جوان. جنایتهای عجیبی بود.
شما یك نمونه را دیدید كه یك طفل را در شرق حلب سر بریدند با خنده مثل تفریح. از طفل سوال میكردند سرت را ببریم یا با تیر تو را بكشیم؟ و سر این طفل را بریدند. من دیدم در همین دیاله، كودكی را از سینه مادرش گرفتند او را مثل گوسفند روی آتش سرخ كردند لای پلو گذاشتند برای مادر فرستادند. این جنایت وحشتناك در سابقه تاریخ بشریت نایاب است.
چرا ما تصمیم گرفتیم در سوریه وارد بشویم؟ چرا در عراق وارد شدیم و كمك كردیم؟ وقتی منطق طرف مقابل این است كه شما از نظر دینی واجب القتل هستی و اگر تو را بكشد وارد بهشت میشود، آیا در برابر همچین منطقی امكانی برای دیپلماسی وجود دارد؟
اینجا جهاد میخواهد. یك وقت انسان میگوید این خطر مربوط به جای دیگری است به ما چه! یك وقت نه، همه تلاش او این است كه این دولتها را از سر راه بردارد به ما برسد. آن خبیثی كه اعلام دولت اسلامی عراق و شام كرد آن پل اول بود برای رسیدن به ما.»
منبع:
كتاب ذوالفقار به اهتمام علی اكبر مزدآبادی با اندكی تصرف
انتهای پیام/