لباسی که مرا نهیب میزند / شرط یک پاسدار برای شهردار شدن
وقتی از او پرسیدند، چرا میخواهی با لباس سپاه در شهرداری خدمت کنی، گفت: «این لباس، مرا نهیب میزند که تو پاسدار حقوق این مردمی، تو باید مواظب باشی تا به این مردم آسیبی نرسد».
به گزارش پایگاه خبری شاهین نا؛ خاطرات تلخ و شیرین رزمندگان دفاع مقدس همواره بخشی از جذابترین چهره آن سالها را برای مخاطبان به تصویر میکشد، خاطرات و روایاتی که هر کلمه به کلمه آن میتواند تورقی از تاریخ را از آن خود کند. در ادامه خاطراتی از چند رزمنده مازندرانی از نظرتان میگذرد:
* راه برونرفت از فتنه
سیدابوطالب رضوی میگوید: در اوایل انقلاب، فعالیتهای گروهکهای وابسته به بلوک شرق و غرب در مازندران زیاد بود و طرفداران این گروهکها در طیفها و طبقات متفاوتی بهسر میبردند، بیشترین وابستگان گروهکها در منطقه ما از طبقه مرفه جامعه بودند که این خودش برای ما جالب توجه بود.
مثلاً خیلی از اینها پدران و پدربزرگهایشان با وقوع انقلاب متضرر شدند ولی از آنجا که نمیتوانستند در قالب سلطنتطلبها فعالیت کنند، چون اصلاً جایگاهی بین مردم نداشت، خودشان را منتسب به یکی از گروهکها میکردند و گروهکها هم چون دارای مبانی مبهمی بودند، در عمل نیز محل تجمع این افراد شده بود.
مثلاً ما شنیده بودیم کمونیستها ضدلیبرالیسم عمل میکنند یا مخالف فئودالیست هستند ولی آنچه که ما میدیدیم غیر از این شده بود، از آنجا که بچههای زحمتکشمان کشاورزان و کارگران و … اکثراً گرایش به انقلاب پیدا کردند، وقتی گروهکها دیدند نیرویی در بین اقشار کمدرآمد به آنها گرایش ندارد، برای اینکه کم نیاورند، مبانی نظری خود را نادیده گرفتند و دست همکاری به افرادی دادند که با انقلاب بهدلیل گرایش به شاه مخالف بودند.
از این مقدمه که بگذریم، از سوی بر و بچههای مذهبی هم در مقابله با این افراد حرکتهای خودجوشی صورت میگرفت، از آنجا که وضعیت مالی نیروهای حزبالهی زیاد خوب نبود و نمیتوانستند از نظر تبلیغی با آنها مقابله کنند، دست به ابتکاراتی میزدند که هزینه کمتری را دربرگیرد.
یکی از این ابتکارها این بود که راهپیمایی روز قدس را در ماه مبارک رمضان را که در آن زمانها در فصل بهار و تابستان بود، در منطقه برگزار کنند، خیلی جالب بود، همه بر و بچههای حزبالهی منطقه که در شهرهای بهشهر، ساری و روستاهای مناطق شرق استان مازندران سکونت داشتند، در منطقه جمع میشدند و راهپیمایی باشکوهی را انجام میدادند.
از پیشگامان این ایده میشود نام سردار شهید رسول علینژاد را نام برد که اصلیترین و موثرترین فرد در این نوع کارها، وی بود؛ شهید علینژاد کاملاً جریان انحرافی منافقان را میشناختند و بارها ما از زبان وی شنیدیم که این گروهک منحرف، از نظر مبانی، التقاطی فکر میکنند و خطر آنها بیشتر از سایر گروهکها است.
به نظر من همانطور که در آن شرایط زمانی، شهید رسول علینژاد در نوع مقابله با منافقین به درستی عمل کرد و سره را از ناسره بهدرستی تشخیص داد، امروز ما نیروهای وفادار به امام خمینی (ره) نیز باید دقت کامل را داشته باشیم و هر جریان و حرکتی را با مبانی اسلام ناب محمدی (ص) که در معاصر میشود، آن را از سیره امام راحل و مقام معظم رهبری استنتاج کرد، مقایسه کنیم تا در فتنهها بتوانیم سربلند بیرون آییم.
* این لباس مرا نهیب میزند
منصور علینژاد میگوید: برادرم «شهید رسول علینژاد»، سالهای 60 و 61 دو سالی را در نکا سکونت داشت، طی این دو سال، از خودش کارهایی را نشان داد که مسئولان وقت شهر نکا، به او پیشنهاد دادند شهردار شود، وقتی او اصرار مسئولان را دید، به آنها گفت؛ «من برای قبولی این مسئولیت دو شرط دارم، شرط اولم این است که با لباس سبز سپاه روی صندلی شهرداری بنشینیم و به مردم خدمت کنم و شرط دوم من هم این است که ماهی یکبار با حضور همه مسئولان شهری در یک مسجد یا حسینیهای حضور پیدا کنیم تا درددل مردم را بشنویم».
وقتی از او پرسیدند، چرا میخواهی با لباس سپاه در شهرداری خدمت کنی، گفت: «این لباس، مرا نهیب میزند که تو پاسدار حقوق این مردمی، تو باید مواظب باشی تا به این مردم آسیبی نرسد».
* آرپیجیزن ناشی!
حسن قاسمی میگوید: در عملیات والفجر چهار، من هم بیسیمچی و هم راننده فرمانده لشکر بودم، آن وقت فرمانده لشکر ویژه 25 کربلا «سردار کوسهچی» بود، سردار احراری هم مسئولیتی داشت که درست یادم نمیآید، چه بود، احتمالاً معاون لشکر، عراقیها وقتی دیدند خطر جدی است، تانکها را روبهرویمان آرایش دادند.
در قسمتی از عملیات، جنگ تن به تن هم رخ داد، آقای احراری به من چند آرپیجی و گلولههای آنها را که متعلق به عراقیها بود، نشان داد و گفت: «اینها را بگذار پشت ماشین».
من گفتم: «آقای احراری! این آرپیجی و گلولهها چه به درد ما میخورند»، من خیال میکردم اینها را باید نیروهای پیاده بردارند نه فرمانده یا معاون لشکر، من با اکراه دستورش را انجام دادم و گلولهها را پشت ماشین گذاشتم.
میترسیدم خدای ناکرده گلولهای به ما اصابت کند و آنها منفجر شود، پیش خودم میگفتم، مرد حسابی! این چه کاری بود که کردی! آرپیجی چه به درد ما میخورد، راستش را بخواهید آن را در شأن خودمان نمیدیدم، در حین عملیات یک تیربار عراقی و سه لودرچی ما را مورد هدف گلوله قرار داد و هر سه تا را مجروح کرد.
آقای احراری که دید کار در این قسمت از عملیات گره خورد، رو کرد به من و گفت: «برو یکی از آرپیجیها را از پشت ماشین بگیر و تیربارچی را بزن»، به آقای احراری گفتم: «من تا به حال آرپیجی به دست نگرفتم، چه برسد به این که آن را شلیک کرده باشم».
آقای احراری گفت: «من نمیدانم باید آن را بزنی، هر وقت تیرهای رسام رفت، آن سمت تو برو داخل آن سنگر تا بر سنگر تیربارچی مسلط باشی»، من به حرفش گوش کردم وقتی سر تیربار بهسمت مورد نظر رفت.
به داخل همان سنگری که آقای احراری به من نشان داده بود، رفتم، برای نخستینبار بود که آرپیجی را روی کولم گرفته بودم، با هزار دعا و صلوات بهسمت تیربار شلیک کردم، وقتی دیدم بعد از شلیک من تیربار خاموش شد و دیگر تیراندازی نمیکند، از خوشحالی در پوستم نمیگنجیدم، تازه فهمیدم که چرا آقای احراری اصرار داشت، گلولهها و آرپیجی را بردارم.
منبع؛ فارس