اشعاری که در حضور رهبر انقلاب قرائت شد
جمعی از شاعران کشور در حضور حضرت آیتالله خامنهای به قرائت شعرهای خود پرداختند. پایگاه اطلاعرسانی KHAMENEI.IR متن این اشعار را منتشر میکند.
به گزارش پایگاه خبری“شاهین نا، در شب ولادت حضرت امام حسن مجتبی علیهالسلام محفل شعرخوانی جمعی از شاعران کشور در حضور حضرت آیتالله خامنهای برگزار شد و شاعران به قرائت شعرهای خود پرداختند. پایگاه اطلاعرسانی KHAMENEI.IR متن این اشعار را منتشر میکند.
خوشنشینان ساحل بدانند
موج این بحر را رامشی نیست
دل به امید رامش نبندند
بحر را ذوق آسایشی نیستتا که دریاست دریا به جوش است
شورش و موج و گرداب دارد
هرگز از بحر جوشان نجویید
آن زبونی که مرداب داردما نهنگیم و خیل نهنگان
بستر از موج توفنده دارند
این سرود نهنگان دریاست
بحر را موجها زنده دارندما نهنگیم و هر جا نهنگ است
طعمه از کام غرقاب جوید
نزد دریادلان مرده بهتر
ذوق آرامش و خواب جوید
خوشنشینان ساحل بدانند
تا که دریاست این شور و حال است
چشم سازش ز دریا ندارند
سازش موج و ساحل محال است
آقای محمد اکرم (پاکستان)
رندان بلانوش که سرمست الستند
از هر دو جهان رَسته، به میخانه نشستند
مستان قلندرمنش حلقۀ همت
هر بند گسستند و ز هر سلسله رَستند
در معرکۀ بیم و بلا، شیر و دلیرند
در میکدۀ عشق و وفا سرخوش و مستند
پروانهصفت از شرر شمع نترسند؟
این سوختگان مشعل خورشید به دستند
هرچند که آید به خدایی بت باطل
جر حق نشناسند و به جز حق نپرستند
فرعون ز اهرام به گردنکشی آمد
هم گردن فرعون و هم اهرام شکستند
از آب پُر آشوب چه بیخوف گذشتند
در آتش جانسوز چه بیباک نشستند
لب جز به ثناگویی دلبر نگشودند
دل جز به رضاجویی دلدار نبستند
دلباختگان حرم عاشقی «اکرام»
با یار نشستند و ز اغیار گسستند
آقای دهر مندرنات (هندوستان)
دین است حسین، فخر دین است حسین
دین است امانت و امین است حسین
چون خاتمالانبیا محمد بوده
بر خاتمالانبیا نگین است حسین
آقای شاه منصور شاه میرزا (تاجیکستان)
دل اندوهپرور نباشد نباشد
هما سایهگستر نباشد نباشد
به شیرینی ذکر حق دلخوشم من
سر سفره شکر نباشد نباشد
سپاهم به جنگ دوان نور عشق است
سیاهی لشکر نباشد نباشد
خوشا گم شدن در معاد نگاهت
اگر صبح محشر نباشد نباشد
مبادا جدا گردد از من غم عشق
اگر کام دلبر نباشد نباشد
مرا ثروتی نیست جز خاک کویش
گدا گر توانگر نباشد نباشد
مرا بادهای ده ز خمّ ولایت
نگو می ز کوثر نباشد نباشد
الهی! سرت سبز بادا، همیشه
به تن گر مرا سر نباشد نباشد
آقای علی حکمت
یکی را پسر مست و مخمور بود
ز اخلاق نیکو بسی دور بود
یکی باغ انگور بودش پدر
معیشت نمودی از این رهگذر
چو مستی هر روز فرزند دید
همه تاک آن بوستان را برید
حکیمی چو بشنید، دادش پیام
که ای داده بر دست شیطان لگام
تو! پنداشتی آدم مست کیست؟
که مستی تو کم ز فرزند نیست
گرفتم که او مست لایعقِل است
به مستی نشاید ره مست بست
پسر برد گر آب این خانه را
بریدی تو هم آب و هم دانه را
رَز از بهر انگور آمد پدید
نه از بهر مستی که گردد نبید
شراب ای برادر اگر پاک نیست
گنه از من و توست، از تاک نیست
آقای سید سکندر حسینی
این قصه از سواحل آمو شروع شد
با کوچ دستههای پرستو شروع شد
ناگاه در مسیر قریبالوقوع مرگ
تنها گذشته ثانیهای از شروع مرگ
وقتی که ریخت قطره خون در میان خاک
دیدم که رخنه کرده جنون در میان خاک
این است شهر خسته و دنیای مردگان
با من خوش آمدی به تماشای مردگان
غیر از کلاغ پیر نماندهست یک نشان
شهر من است خلوت متروکه جهان
ما وارثان مرده غزنین و کابلیم
حالا شدیم لاشه برای درندگان
بودای زخمخورده عصر تفنگ و مرگ
چشم تو هست راوی تاریخ باستان
وقتی کتاب کهنه تاریخ زنده شد
سرگیجه میرود همه شهر، ناگهان
فصل مذاکرات سیاسی شروع شد
گویا علاج واقعه قبل از وقوع شد
از درد ما تمام جهان گریه میکند
بلخ غریب با هیجان گریه میکند
در رقص مرگ و گریه چلدختران بلخ
خوابیده صد روایت و صد داستان تلخ
چون غصه راه خانه ما را بلد شدهست
بلخ بزرگ شهر مزار و جسد شدهست
مرگ هزار رابعه حالا به جرم عشق
غمنامههای تازهای از باربَد شدهست
این نالههای پیهم و ممتد شنیدنیست
تاریخ تلخ فیضمحمد شنیدنی است
خورشید روی مبدأ نصفالنهار بود
راوی زخمهای پیاپی غبار بود
در بین قصه جمله شاهان شهر ما
در دستشان جلیقهای از انتحار بود
خورشید ناپدید شد و رنگ شب گرفت
تاریخ از حکایت این قصه تب گرفت
دیگر مجال شعر و تغزل نمانده است
شهری به نام غزنه و کابل نمانده است
کابل مدام بر سر خود تخت و تاج داشت
آنجا که عشق مثل همیشه رواج داشت
حالا فقط مزارع خشخاش مانده است
جای سلام نفرت و پرخاش مانده است
این شعر تا سواحل آمو ادامه یافت
با کوچ دستههای پرستو ادامه یافت
آقای رضا نیکوکار
پیشکش به ساحت مقدس نبی اکرم (ص)
گفتند از شراب تو میخانهها به هم
خُمها به وقت خوردن پیمانهها به هم
تو آن حقیقتی که تو را مژده میدهند
اسطورههای خفته در افسانهها به هم
هر خانهای منارة اللهاکبر است
اینگونه میرسند همه خانهها به هم
وقتی که شمعِ جمع تو باشی چه دیدنیست
دل دادن دوباره پروانهها به هم
چون دانههای رشته تسبیح با همیم
در هم تنیده سلسله دانهها به هم
اعجاز بینظیر تو عشق است و عشق تو
ما را رسانده از دل ویرانهها به هم…
آقای مهدی مردانی
شعری برای غدیر
آن سان که دست گل سر دست بهار رفت
آن روز دست یار سر دست یار رفت
در پرده او ولیّ ِخدا بود از ازل
وقت غدیر بود که پرده کنار رفت
قبل از علی شراب کجا بود در جهان!؟
عمری لب ملائکه خشک و خمار رفت
حق گفت یاعلی و شراب از فلک چکید
وز آن شراب در گل آدم به کار رفت
این آسمان که بار امانت نمیکشید
مردانه شانههای علی زیر بار رفت
از هر دو راههای به علی میرسد دلش
راهی برو دلا! که دل ذوالفقار رفت
ذکر علی به حق و حقیقت اناالحق است
میثم دم از علی زد و بالای دار رفت
میخواستم ز آدمیان دلبری کنم
گفتم که یاعلی دل پروردگار رفت
آقای سید محمدصادق آتشی
مسجد یکی، مناره یکی و اذان یکی است
قبله یکی، کتاب یکی، آرمان یکی است
ما را به گرد کعبه قراری است مشترک
یعنی قرار و مقصد این کاروان یکی است
فرموده است: «واعتصموا…، لا تفرقوا»
راه نجات خواهی اگر ریسمان یکی است
توحید حرف اول دین محمد است
اسلام ناب در همه جای جهان یکی است
مکر یهود عامل جنگ و جدایی است
پس دشمن مقابلمان بیگمان یکی است
سنی و شیعه فرق ندارد برایشان
وقت بریدن سرمان تیغشان یکی است
سادات، پیش اهل تسنن گرامیاند
اکرام و احترام به این خاندان یکی است
دشمن! دسیسه تو به جایی نمیرسد
تا آن زمان که رهبر بیدارمان یکی است
آقای محمد غفاری
به امیرالمؤمنین علیهالسلام
رو به زیبایی او چشم تماشاست بلند
سمت بخشندگیاش دست تمناست بلند
قطره در قطره – که تا ساحل لطفش برسد –
موج، دستیست که از شانه دریاست بلند
شعر وقتی که به معراج نگاهش دل بست
بیتبیتش همه در عالم بالاست بلند
و در آیینه هر آیه خداوند نوشت:
شأن آن نام که در سوره اعلاست بلند
«لافتی….» را که نوشتند به پیشانی عشق
«لا» و«إلّا»ست که در زلف چلیپاست بلند
ذوالفقار است به رقص آمده در معرکه یا
گردبادیست که از دامن صحراست بلند؟
مگذارید که این قصه به پایان برسد
ماجرائیست که همچون شب یلداست بلند
چند قرنیست که تاریخ سؤالش این است:
ناله کیست که در نیمه شبهاست بلند؟
***
ما زمینخورده عشقیم؛ در این معرکه نیز
«بخت ما از کرم حضرت مولاست بلند»
خانم فاطمه بیرامی
وقتی که شاعری دلت آئینه خداست
یعنی محل آمد و رفت فرشتههاست
وقتی که شاعری نم باران شنیدنیست
گیسوی بید در نفس بادها رهاست
با هر بهانه در دل شب گریه میکنی
وقتی که شعر با دل تنگ تو همصداست
دریای بیکرانه رحمت! عنایتی!
موجی بزن که ساحل دل غرق ردّ پاست
عمرش هدر شد آن که به یاد غمت نبود
پس خوش به حال شعر اگر وقف کربلاست
خانم اسما سوری
منم گنجشکِ مفتِ سنگهایِ بر زمین مانده
هراسی کهنه از صیادهای در کمین مانده
دعایی بیاجابت کنج سقف خانه کز کرده
که بین شک و ایمان جماعت، با یقین مانده
من آن انگور… نه من غورهای مستینفهمیده
که با او حسرت دستان گرم خوشهچین مانده
رکاب نقره انگشتری که گوشه دکّان
دهانش پر شده از پرسشی که بینگین مانده
منم آن چادر قاجاری اصلی که از ترسِ-
رضاخانی تمام عمر را خانه نشین مانده!
تو اما وعده باران بعد از یأسها هستی
که داغش بر دل خشکیده این سرزمین مانده
خانم معصومه فراهانی
قصه به سر نمیرسد و طِی نمیشود
هِی خواستم که دل بکنم، هِی نمیشود
پرسیدهای که کی دل من تنگ میشود
خندیدهام، عزیز! بگو کی نمیشود؟
تقویمِ مهرِ تو صفحاتش بهاری است
پاییز نیست در دلِ من، دِی نمیشود
دستِ مرا بگیر و بگو یا علی مدد!
تا کی نشستن و غم و، تا کی «نمیشود»؟
راهیست راه عشق که باید به سر دوید
با سرسری دویدن و لِیلِی نمیشود
در داستانِ عشق نباید کلاغ بود
با قیل و قالهای پیاپی نمیشود
حالا خلافِ قصة تلخِ کلاغها
ما میرسیم، قصه ولی طی نمیشود
خانم عطیهسادات حجتی
بگذار و بگذر این همه گفت و شنود را
کی میکنیم ریشه آل سعود را
یارب به حق ناقه صالح عذاب کن
نسل به جای مانده قوم ثمود را
افتاده دست ابرههها خانه خدا
سجیل کو که سر شکند این جنود را
چیزی به غیر وهن ندارد نمازشان
باید شکست بر سر آنها عمود را
ای واجبالوجود ز لوث وجودشان
کی پاک میکنی همه مُلک وجود را
انکار میکنند هرآنچه که بوده را
اصرار میکنند هرآنچه نبود را
جده، یمن، مدینه، غدیر از قدیمها
این قوم میخرند تمام شهود را
کو وارث کسی که در قلعه کنده است
تا بشکند دوباره غرور یهود را
اسپند روز آمدنش کور میکند
یک صبح جمعه چشم بخیل و حسود را…
آقای سعید بیابانکی
میان خاک سر از آسمان درآوردیم
چقدر قمری بیآشیان درآوردیم
وجبوجب تن این خاک مرده را کندیم
چقدر خاطره نیمهجان درآوردیم
چقدر چفیه و پوتین و مهر و انگشتر
چقدر آینه و شمعدان درآوردیم
لبان سوختهات را شبانه از دل خاک
درست موسم خرماپزان درآوردیم
به زیر خاک به خاکستری رضا بودیم
عجیب بود که آتشفشان درآوردیم
به حیرتیم که ای خاک پیر با برکت
چقدر از دل سنگت جوان درآوردیم
چقدر خیره به دنبال ارغوان گشتیم
ز خاک تیره ولی استخوان درآوردیم
شما حماسه سرودید و ما به نام شما
فقط ترانه سرودیم – نان درآوردیم –
برای این که بگوییم با شما بودیم
چقدر از خودمان داستان درآوردیم
به بازیاش نگرفتند و ما چه بازی ها
برای این سر بیخانمان درآوردیم
و آبهای جهان تا از آسیاب افتاد
قلم به دست شدیم و زبان درآوردیم
آقای محمدرضا طهماسبی
تقدیم به امام زمان (عج)
شرار هجر تو بر جان عاشقان زدهاند
بیا که نوبتی آخرالزمان زدهاند
به زلف پنجرهها خاک مرده پاشیدند
به روی آینهها سنگ ناگهان زدهاند
بیا که تشت زر آوردهاند و جام شراب
بیا که بر لب خورشید خیزران زدهاند
به کربلا به همین خاور میانه بیا
ببین به پیکر حر نیزه و سنان زدهاند
بخوان ز خوان فلسطین و میهمانانی
که نان خود همه بر خون میزبان زدهاند
به افسران و مدال شجاعتی بنگر
که روی سینه ز کشتار کودکان زدهاند
بخوان حکایت جانسوز آن شهیدانی
که رنگ سرخ بر این کهنهخاکدان زدهاند
بخوان حماسه غواصهای گمنامی
که خود شبانه ز کارون به بیکران زدهاند
ز دست بسته بخوان و ز چشم باز بخوان
که زین مکان همگی راه لامکان زدهاند
ببین چگونه هراسان حرامیان حریص
به گوشهگوشه شامات پادگان زدهاند
بگو به این همه تردامنی که در نیرنگ
هزار طعنه به ذوالنار و طیلسان زدهاند –
که بر صفوف شما نیز عاشقان بزنند
چنان که بر صف صفین و نهروان زدهاند
که از شراب هزار و دویست ساله تو
گرفته جرعه نور و به جام جان زدهاند
سپاه شب همه در کهکشان وهم گماند
به خاوران نه! که دزدان به کاهدان زدهاند
به خرمن خودشان اوفتد نه بر تبریز
شرار فتنه که بر بلخ و بامیان زدهاند
حریم آیه نفی سبیل این خاک است
که بانگ عز و شکوهش به آسمان زدهاند
به پیش آمده دستی به دوستی سوی ما
به دست دیگر خنجر به گردهمان زدهاند
ز پنجه چدنیشان چکد دمادم خون
اگرچه دستکش مخملی بر آن زدهاند
نه بازرس، همه جاسوسهای موسادند
که بر جبین خود از بردگی نشان زدهاند
بگو به کارشناسان خدعه و نیرنگ
که حدس بیهُده بر طوس و طابران زدهاند
هر آن دهان که بلافد، یلان ایرانی
به این چنین دهنی مشتی آنچنان زدهاند
قبیلهای که به خورشید خیره مینگرد
به آفتاب نه بر چشم خود زیان زدهاند
که برکهاند اگر برکهای گلآلودند
که جنگلاند اگر جنگلی خزانزدهاند
اذان بگو و أرحنا که مسلمین امروز
به قله پرچم عزت از این اذان زدهاند
شمیم دلکش صبح ظهور میشنوم
بیا که نوبتی آخرالزمان زدهاند
غلامعلی حداد عادل
مهربانا! مهربانی را که تعلیم تو کرد؟
ای نسیم! این گلفشانی را که تعلیم تو کرد؟
مهربانی گر نباشد زندگی پژمردگی است
راه و رسم زندگانی را که تعلیم تو کرد؟
گر زبان عشق باشد همزبانی همدلی است
این زبان باستانی را که تعلیم تو کرد؟
از تو رمز عشق و راز عاشقی آموختیم
راز و رمز این معانی را که تعلیم تو کرد؟
با تو پیمودیم راه خاک تا افلاک را
راههای آسمانی را که تعلیم تو کرد؟
میدمد در باغ حسنت دمبهدم گلهای ناز
باغبانا باغبانی را که تعلیم تو کرد؟
در جواب هرچه پرسیدم تبسم کرد و گفت:
عادل! این شیرینزبانی را که تعلیم تو کرد؟