حرف ما منتشر کرد:
گلدون وبلاگی استان اصفهان شماره41
آیا 640 روز کافی نیست؟!
به گزارش پایگاه خبری شهرستان شاهین شهر و میمه “شاهین نا”
آیا 640 روز کافی نیست؟!
وبلاگ افاضات عقل کل نوشت:
وقتی در شامگاه یکشنبه دوم مهرماه 1391 مهدی هاشمی بعد از سه سال فراری بودن، به کشور بازگشت و نماینده دادستانی در فرودگاه حاضر شد و او را مجبور کرد تا سوم مهرماه در دادسرای اوین حاضر شود ، دلمان گرم شد و خرسند شدیم که قانون برای همه یکسان است و هیچ مجرمی در برابر قانون مصونیت ندارد.
اما زمانی که در صبحگاه 26 آذرماه 91 شنیدیم که مهدی هاشمی با وثیقه ده میلیارد تومانی آزاد شده است ابتدا باورمان نمی شد و گمان می کردیم که این خبر صحت ندارد و منتظر تکذیب آن بودیم ولی آن گاه که به صحت آن اطمینان یافتیم فشار صاحبان قدرت را بر گرده عدالت بیش از پیش احساس نمودیم.
*********************************************
به کجا می رویم؟
وبلاگ راه روشن نوشت:
یا زیر پای شهر سست شده یا زیر پای اعتقادات ما. یا کسی دیگر برایش مهم نیست یا همه خود را به خواب خرگوشی زده اند. روزهاست که برخی از آدم های شهر رنگ و رو عوض کرده اند و آنطور که می خواهند زندگی می کنند نه آنطور که قانون و عرف برای آنان تعیین کرده است.
این روزها سر بالا گرفتن در شهر کمی سخت شده چرا که حتی اگر بخواهیم هم نمی توانیم چشم بر لرزش دل ببندیم و بی اختیار تن به لرزشی ناخواسته ندهیم.
این روزها در سایه بی تدبیری مسئولان فرهنگی که کم کم کوله بارشان را به مقصد خانه بسته اند و کاری به میز تصدی گریشان ندارند ” حجاب ” به فراموشی سپرده شده تا حجاب معقول و جامعه پسند جای خود را به ساپرت هایی تنگ و بدن نما بدهد غافل از اینکه این مهر سیاهی بر پرونده آنان که بر روی حقیقت چشم پوشیده اند و عطای ساعات آخر کار را به لقایش بخشیده اند ثبت خواهد شد.
*********************************************
خاطرهی حضرت آیتالله خامنهای
وبلاگ در حریم تربیت نوشت:
وقتی که در مسجدی که من بودم بمب منفجر شد، از وقتی که بار اوّل بر زمین افتادم – که البته نفهمیدم چطور شد که افتادم – تا وقتی که به کلّی بیهوش شدم، سه مرتبه، برای لحظاتی به هوش آمدم و هر دفعه هم یک احساسی داشتم.
آن حالات، هیچوقت از یادم نمیرود. حالا یکی را عرض میکنم: در یکی از حالات، احساس کردم که دارم میروم؛ یعنی احساس کردم که مرگ در مقابل من است. کاملاً در آن مرز عالم برزخ، خودم را دیدم و احساس کردم که در آن حال، انسان هیچ دستاویزی به جز خدا ندارد؛ هیچ دستاویزی!
یعنی هر چه هم عمل پشت سرخودش داشته باشد، باز اگر نتواند تفضّل الهی و رحمت خدا را جلب کند، خاطر جمع به آن عمل نیست.
*********************************************
خانم های بدحجاب، لااُبالی اند یا علیه السلام؟!
وبلاگ کافه درخت فندق نوشت:
مساله ای داریم تحت عنوان مدگرایی در پوشش (شما بخوانید بدحجابی) که این هم در خانم ها رایج است و هم در آقایان شایع. من با وجه آقایانش کاری ندارم. برویم سراغ خانم ها. نه میخواهم راهکار ارائه دهم و نه میتوانم حرفی قابل بزنم در این زمینه. فقط چند سطری مساله را تشریح میکنم.
چند روز قبل جلوی وزارت کشور تجمع بود. در واقع حرکت اعتراضی جهت احیای امر به معروف و نهی از منکر. (حالا از این حرف هایی که می گویند اینها هشت سال گذشته کجا بوده اند؟ چرا حالا سروکله شان پیدا شد؟ و مگر همین هشت ماهه وضعیت حجاب بد شده؟ و غیره که البته حرف های درستی هم هست بگذریم.) چرا ما برای حجاب تجمع می کنیم؟ چرا تذکر لسانی می دهیم در خیابان؟ چرا فکر میکنیم کسی که با پوشش به زعم ما زننده بیرون می آید لااُبالی است و مثلا چادری ها خیلی علیه السلام هستند؟ چرا مساله را تک خطی می بینیم؟
*********************************************
نمی دانستیم مفقود الاثر یعنی چه!
وبگاه رسمی شهدای کاشان نوشت:
خواهر شهید مهرایی: “نمیدانستیم مفقود الاثر یعنی چه”
ابتدا به ما گفتند که حمیدرضا مفقود شده است, ما منظور این کلمه را نمیفهمیدیم بعد از گذشت سه، چهار ماه متوجه شدیم که یعنی دیگر پیدا شدنی نیست و اسیر یا شهید شده است.
6سال از تشییع پیکر پاک شهدای گمنام در شهرستان قرچک میگذرد شهدایی که با وجود آنکه گمنام بودند اما در مراسم تشییع، خیل عظیم مردم قرچک آنها را تنها نگذاشته و همه آنها شهدا را فرزندان و بستگان خود میدانستند.
شهید «حمیدرضا مهرایی» یکی از شهدای گمنامی است که در مزار شهدای گمنام قرچک دفن شده بود که بعد از سالها با آزمایش DNA هویت او مشخص شد.
*********************************************
وبلاگ یادداشت های عالی نوشت:
آمد رمضان و عید با ماست
قفل آمد و آن کلید با ماست
بربست دهان و دیده بگشاد
وان نور که دیده دید با ماست
آمد رمضان به خدمت دل
وان کش که دل آفرید با ماست
*********************************************
فقط دعا كنید پدرم شهید بشه!
وبگاه معاونت پرورشی دبیرستان صائب نوشت:
گفت : ” فقط دعا كنید پدرم شهید بشه!”
خشكم زد. گفتم دخترم این چه دعاییه؟
گفت:آخه بابام موجیه!
گفتم خوب انشاالله خوب میشه، چرادعاكنم شهید بشه؟
آخه هروقت موج میگیردش و حال خودشو نمیفهمه شروع میكنه منو
و مادر و برادرم رو كتك میزنه! ،
امامشكل ما این نیست!
گفتم: دخترم پس مشكل چیه؟
*********************************************
جانبازی که روزی چندبار شهید میشود
وبلاگ سنگر بیداری نوشت:
“صورتش باعث شده تا هر که او را میبیند هر گمانی جز واقعیت را
از ذهنش عبور دهد؛ عقب ماندگی، جذام، سوختگی و ..
*********************************************
کی میتونه جواب بده افضل الساعت چیه ؟؟
وبلاگ تراوشات یک ذهن زیبا نوشت:
داخل چادر، همه بچهها جمع بودند. میگفتند و میخندیدند.
هر کسیچیزی میگفت و بچهها را شاد میکرد.
فقط یکی از بچهها به قول معروف رفته بود تو لاک خودش!
هرکس چیزی میگفت و او را آماج کنایهها و شوخیهای خود قرار میداد!
اما اوبیخیالِ آنچه میگفتیم، نشسته بود.
یکباره رو به جمع کرد و گفت:
“بسّه دیگه، شوخی بسّه! اگه خیلی حال دارین به سوال من جواب بدین.”
همه جا خوردند. از آن آدم ساکت این نوع صحبت کردن بعید بود. همه متوجه او شدند.
گفت: “هر کی جواب درست بده بهش جایزه میدم.”
بچهها هنوز گیج بودند و به هم نگاه میکردند که گفت:
” آقایون افضل الساعات (بهترین ساعت ها) کدام است؟”
*********************************************
ماجرای ضایع شدن من…
وبلاگ نگاهی به نطنز نوشت:
امروز تو پیاده رو داشتم می رفتم، از دور دیدم یک کارت پخش کن خیلی با کلاس، کارت های رنگی قشنگی دستشه ولی این کارت ها رو به هر کسی نمیده!
به خانم ها که اصلاً نمی داد و تحویلشون نمی گرفت، در مورد آقایون هم خیلی گزینشی رفتار می کرد و معلوم بود فقط به کسانی کارت میداد که مشخصات خاصی از نظر خودش داشته باشند.
احساس کردم فکر میکنه هر کسی لیاقت داشتن این تبلیغات تمام رنگی خیلی خوشگل و گرون قیمت رو نداره، لابد فقط به آدم های باکلاس و شیک پوش و با شخصیت میده!
بدجوری کنجکاو بودم بدونم اون کارت ها چی هستن!
*********************************************