۱۰:۳۰ - چهارشنبه ۲۶ مهر ۱۳۹۶

کمی کتاب بخوانیم؛

عاشقانه ای در روزهای بی آینه

روزهای بی آینه خاطرات منیژه لشکری، همسر آزاده خلبان، حسین لشکری است که توسط گلستان جعفریان گردآوری شده.

به گزارش شاهین پرس، گفتم: «آشپزی بلد نیستم. توی خونه، پدرم همیشه می‏گه به دخترا سخت نگیرید. دختر باید خونة پدرش پادشاهی کنه. کارگرا بیشتر کارها رو انجام می‏دن. می‏خوام اینا رو بدونید.» روزهای بی آینه خاطرات منیژه لشکری، همسر آزاده خلبان، حسین لشکری است که توسط گلستان جعفریان گردآوری شده. بخشی از کتاب را می خوانیم:

… با موهای باز و آرایش کم چادر سپید را انداختند روی سرم و نشستم کنار حسین سر سفرة عقد.

دیگ‏های غذا توی حیاط برپا بود. آشپزهایی که پدرم آورده بود مشغول کار بودند. آن موقع گاز نبود و باید با هیزم غذا را می‏ پختند. باران هم می‏ بارید و کار برای آشپزها سخت شده بود. حداقل صدنفر مهمان توی خانه بالا و پایین می‏ رفتند. بیچاره حسین یک دقیقه فراغت نداشت بتوانیم دو کلمه با هم حرف بزنیم. توی آن شلوغی و باران سیل‏آسا عاقد آمد و سه بار خطبه را خواند و یک بله از من گرفت و یک بله از حسین. حلقه دست هم کردیم. عسل دهان هم گذاشتیم، عکس گرفتند، و تمام شد.

حدود ساعت دوازده شب بود و هنوز داشتند توی حیاط ظرف می‏ شستند. می‏خواستم به آن‌ها کمک کنم، اما مادر گفت: «خسته‏ ای، برو بگیر بخواب.» واقعاً داشتم از خستگی غش می‏کردم. تا رفتم توی رختخواب خوابم برد. کلة صبح مادر آمد بالای سرم و گفت: «بلند شو منیژه. حسین آقا اومده توی اتاق تنها نشسته. زود پا شو.»

ناله‏ کنان برخاستم. گفتم: «ای بابا! این حسین آقا ولم نمی‏کنه… خوابم می‌آد.»

تا چشم حسین به من افتاد، گل از گلش شکفت و گفت: «اومدم ببرمت بیرون.»

گفتم: «کجا؟»

گفت: «فقط تا مهمونا بیدار نشده‌ان بیا بریم…»

زود آماده شدم. اول رفتیم صبحانه خوردیم. بعد که مغازه‏ ها باز شد، من را برد بازار. گفتم: «حسین، ما دیروز خرید کردیم؛ چرا بریم بازار؟»

خندید و گفت: «دیروز این ایلی که دنبالمون بودند نذاشتن اون چیزایی رو که دلم می‏خواد برات بخرم. امروز با سلیقة خودمون خرید می‏ کنیم.» چند تا پیراهن و چند جفت کفش امتحان کردم. دو دست لباس برایم خرید با یک جفت کفش و یک کیف. ظهر رفتیم رستوران ناهار خوردیم و بعدازظهر رفتیم پارک و سینما….

***

حسین راحت حرف می‏زد؛ انگار چند سال بود که من زنش بودم. وقتی می‏ گفتم «شما»، می‏ گفت: «ای بابا! وقتی می‏گی شما، من قاطی می‏کنم.»

از این لحن صمیمی و راحتش کمی غافلگیر شده بودم. پرسید: « تو چه انتظاراتی از من داری؟»

گفتم: «آشپزی بلد نیستم. توی خونه، پدرم همیشه می‏گه به دخترا سخت نگیرید. دختر باید خونة پدرش پادشاهی کنه. کارگرا بیشتر کارها رو انجام می‏دن. می‏خوام اینا رو بدونید.»

گفت: «این مهم نیست، کم‏کم یاد می‏گیری. خودم بهت یاد می‏دم. مهم اینه که ذاتاً تمیزی و نظم خونه برات مهم باشه. من از خونة بی‏نظم و کثیف بَدَم می‏‌آد.»

لبخند زدم و گفتم: «نگران نباشید! حتماً توی جهیزیه‌م یه جاروبرقی می‏آرم، چون نمی‏تونم خم بشم و هر روز خونه رو با جارودستی جارو کنم.»

هر دو خندیدیم. گفت: «خُب، دیگه چی هست که می‌خوای بگی؟»

گفتم: «اگه من رو برای زندگی به شهرهای دور بُردید، خیلی زود برای دیدن مادر و خانواده‌م به تهران بیارید، دوری برام سخته.»

با مهربانی سر تکان داد و گفت: «حتماً. از این لحاظ‏ ها خیالت راحت باشه.»

دو ساعت حرف زدیم، بعد بلند شد. تازه توجهم به لباسش جلب شد. برخلاف همیشه، لباس اسپرت نپوشیده بود؛ یک کت و شلوار طوسی تنش بود با پیراهن آبی روشن.

آن شب سرم پُر بود از حرف‏هایی که با حسین زده بودیم. ده بار آن‌ها را مرور کرده بودم، باز خوابم نمی‏ برد و دوباره و دوباره در مغزم تکرار می‏ شد.

به نظرم، حسین خوش‏ صحبت، ساده، و صادق بود. او یک جوان بیست‌وشش‌ساله، امریکا‏ رفته، خوش‏تیپ، و خلبان بود، اما وقتی با من حرف می‏زد آن‏قدر ساده بود که فراموش می‏کردم چه‏ کاره است و چه تحصیلاتی دارد…

***

«روزهای بی‌آینه» دربردارنده خاطرات حوا (منیژه) لشگری از زندگی و 18 سال صبر در فراق همسرش، شهید حسین لشگری، است؛ کتابی که در آن یکی از روایت‌های ناگفته جنگ گردآوری شده است. جعفریان درباره چرایی انتخاب این موضوع برای کتاب پیش‌تر گفته: من واقعاً برایم سخت است که از میان خاطرات ثبت و یا شنیده شده، خاطره‌ای را انتخاب کنم، اما خاطرات حسین لشگری برایم جالب بود. لشگری در اولین پروازش سقوط می‌کند، در حالی که همسری دارد که دو سال است با هم زندگی مشترک را آغاز کرده‌اند و پسر 9 ماهه‌ای دارد که خیلی به او علاقه دارد. این سقوط یک اسارت 18 ساله را در زندان‌های رژیم بعث بدون اینکه نامی از اسیر در لیست صلیب سرخ ثبت شده باشد، به همراه دارد.

پس از تحمل این سال‌ها سرانجام بعد از حمله آمریکایی‌ها به عراق آزاد می‌شود. درگیری‌های این آدم با خودش، نوشته‌هایش آنقدر روی روح و روان تأثیرگذار و زیباست که هر مخاطب را جذب می‌کند. نه تنها خاطرات لشگری که حتی صحبت‌های همسرش که شرح حال انتظار و سال‌ها دوری از همسرش است هم برای مخاطب جذابیت دارد. من خودم انتظار را با خاطرات خانم لشگری می‌فهمم. انتظار یک زن 18 ساله که در عنفوان جوانی همسرش را از دست می‌دهد و نمی‌داند که همسرش زنده است یا نه، اما منتظر می‌ماند، کمک می‌کند تا انتظار را به معنای واقعی کلمه درک کنیم. از سوی دیگری درگیری خلبانی که تحصیلاتش را در آمریکا در سطوح بالا گذرانده و نمی‌داند که خانواده‌اش در چه شرایطی است، آیا منتظر او مانده‌اند یا نه، برایم جالب بود.

انتشارات سوره مهر

انتهای پیام/

دیدگاهتان را بنویسید

توجه: از انتشار نظرات توهین آمیز معذوریم.